صالح

سلام دوستان یه بار دیگه یه داستان کوتاه گذاشتم واستون امیدوارم خوشتون بیاد من که خیلی خوشم اومد...

کم بود دیگه گفتم تو ادامه مطلب نذازم.

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط صالح|

سلام، امروز یه پست خیلی قشنگ دارم...

داستانش خیلی جالبه.

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد....

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت 18:57 توسط صالح|

سلام میخوام از این به بعد از خودمم بذارم ولی فکر کنم تا خودمو جمع و جور کنم یه 2هفته ای طول بکشه!

و  از این به بعد میخوام داستانامو با عکس بذارم که قشنگ تر به نظر بیاد!نظرتون چیه؟

راستی اگه از خودم مطلب گذاشتم حتما نظر بدینا من خیلی مبتدیم نیاز به راهنمایی دارم...

انتقاد ها و پیشنهاداتون رو حتما در جهت پیشرفت مطرح کنید...

تا پست بعدی بای

نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت 17:41 توسط صالح|

سلام دوستان ممنون که سر میزنید ، داستان هارو میخونید و نظر میدین واقعا خوشحال میشم که بعضی ها برای چند دقیقه هم که شده به فکر فرو میرن.

البته عنوان داستان هارو خودم انتخاب میکنم اگه بی ربطه یا میتونه بهتر باشه نظرتون رو اعلام کنید که عنوانشون رو عوض کنم.

این داستانش خیلی کوتاه بود گفتم که دیگه تو ادامه مطلب نذارم و امیدوارم خوشتون بیاد.


 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط صالح|

سلام امروز یه داستان گذاشتم که وقتی خودم اینو خوندم... امیدورام که خوشتون بیاد...

راستی حتما نظرت رو اعلام کنید...

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت 13:18 توسط صالح|

سلام دوباره این بار یه داستان واستون گذاشتم درباره ی شرط بندی آخه قبلی خیلی احساسی بود امیدوارم خوشتون بیاد...

نظرتون رو اعلام کنید...

 

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست...

 

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 12:16 توسط صالح|

سلام، من دوباره اومدم، بهار وقت نداشتم بیام ولی حالا با یه پست جبران میکنم... امیدوارم که از داستان خوشتون بیاد. من که خیلی خوشم میاد...

 

 

(راستی داستانش ایرانی نیست.)

 

-همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم...

 

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب برید...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 14:18 توسط صالح|


آخرين مطالب
» دانشگاه ما
» سگ باهوش یا احمق؟!
» معنای انسانیت
» دخترک عاشق کوروش بزرگ
» پیرمرد عاشق
» بیسکوییت زن جوان
» خبر
» پست ثابت
» عشق واقعی
» ساعت قرار
» پیرزن باهوش
» دخترک و دوست مریضش
» سال 90 مبارک
» مسابقه ی غورباقه های کوچک
» اشعار آموزنده (1)
» حکمت ها (1)
» کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!
» آرامش
» بزرگترین افتخار
» او شما را فریب داده، این بهترین خبری است که شنیدم
Design By : Pichak