صالح

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:25 توسط صالح|

 

بعد مدت ها بازم اومدم...
اینم که داستان نمیشه گفت ولی به نظرم کوروش بزرگ درسی بزرگتر از همه ی داستان هام به ما داد:
دختری به کوروش بزرگ گفت : من عاشقت هستم ! کوروش گفت : لیاقت شما برادر من است که از من زیباتر است و اکنون پشت سر شما ایستاده ! دخترک برگشت و دید کسی نیست !!! کوروش گفت : اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی.
نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط صالح|

سلام دوستان یه بار دیگه یه داستان کوتاه گذاشتم واستون امیدوارم خوشتون بیاد من که خیلی خوشم اومد...

کم بود دیگه گفتم تو ادامه مطلب نذازم.

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط صالح|

سلام، امروز یه پست خیلی قشنگ دارم...

داستانش خیلی جالبه.

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد....

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت 18:57 توسط صالح|

سلام دوستان ممنون که سر میزنید ، داستان هارو میخونید و نظر میدین واقعا خوشحال میشم که بعضی ها برای چند دقیقه هم که شده به فکر فرو میرن.

البته عنوان داستان هارو خودم انتخاب میکنم اگه بی ربطه یا میتونه بهتر باشه نظرتون رو اعلام کنید که عنوانشون رو عوض کنم.

این داستانش خیلی کوتاه بود گفتم که دیگه تو ادامه مطلب نذارم و امیدوارم خوشتون بیاد.


 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط صالح|

سلام امروز یه داستان گذاشتم که وقتی خودم اینو خوندم... امیدورام که خوشتون بیاد...

راستی حتما نظرت رو اعلام کنید...

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت 13:18 توسط صالح|

سلام دوباره این بار یه داستان واستون گذاشتم درباره ی شرط بندی آخه قبلی خیلی احساسی بود امیدوارم خوشتون بیاد...

نظرتون رو اعلام کنید...

 

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست...

 

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 12:16 توسط صالح|

سلام، من دوباره اومدم، بهار وقت نداشتم بیام ولی حالا با یه پست جبران میکنم... امیدوارم که از داستان خوشتون بیاد. من که خیلی خوشم میاد...

 

 

(راستی داستانش ایرانی نیست.)

 

-همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم...

 

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب برید...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 14:18 توسط صالح|

سلام دوستان اینم یه داستان کوتاه آموزنده دیگه...

 

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد...

 

بقیه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:21 توسط صالح|

سلام بچه ها این یه پست فقط مخصوص اعضاست آخه داستانش با بقیه فرق میکنه برای دیدن داستان که خیلی کوتاست به ادامه مطلب برید اما موضوع داستانش اینه:

 

کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!

 

 

لینک عضویت در وبلاگ


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 21:32 توسط صالح|

سلام دوستان این داستان هم خیلی زیباست دوست دارم همه بخونن، اگه خوندید و خوشتون نیومد دیگه به وبلاگم نیاین فقط تا آخرش بخونید...

 


یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو...

 

بقیش در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 14:20 توسط صالح|

سلام بچه ها خوبین؟ یه سوال داشتم فکر میکنید بزرگترین افتخار زندگیتون چیه؟ یا بزرگترین افتخاری که نسیبتون میشه چیه؟ اگه دوست دارین بزرگترین افتخار واقعیه زندگیتونو بدونید داستان رو مطالعه کنید خیلی قشنگه


پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,ساعت 14:5 توسط صالح|

این داستان خیلی زیباست و از نظر من روبرت دونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی خیلی بزرگه... این داستان رو بخونید واقعا که مثه این آدما پیدا نمیشه، من براش بهشت برین رو آرزو میکنم

 

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود...

 

بقیه رو در ادامه مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 6 اسفند 1389برچسب:,ساعت 14:2 توسط صالح|

سلام بچه ها ممنونم از اینکه میاینو نظر میدین. من جواب نظرات رو دادم میتونید مشاهده کنید.

شما میدونید راز خوشبختی چیه؟ اگه نمیدونید سقراط به این سوال پاسخ میده داستان رو بخونید خیلی کوتاهه...

 

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید سقراط به مرد جوان گفت...

 

بقیه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 15:9 توسط صالح|

سلام من ازتون خواهش میکنم که این داستان رو تا آخر بخونید  خیلی قشنگه و با بقیه فرق داره...

 

شاگرد زیرك و استاد!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت:...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:24 توسط صالح|

سلام بچه ها میلاد حضرت محمد (ص) مبارک باد.

 اینم یه داستان جالب دیگه...



به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که...

 

برای دیدن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:1 توسط صالح|

سلام بچه ها اینم یه داستان کوتاه دیگه... خیلی قشنگ و جذاب حتما بخونیدش.

 

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:33 توسط |

سلام  بچه ها این داستان از من نیست ولی خیلی قشنگه منبعش رو نمیدونم ولی امیدوارم لذت ببرین.

 


سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن...

 

برای دیدن بقیه داستان به ادامه ی مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:5 توسط صالح|

اینم یه داستان کوتا به اسم لنگه کفش امیدوارم استفاده کنین:

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ...
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد و مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند .
ولی...

 

 

برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:22 توسط صالح|

سلام دوستای گلم اینم یه داستان که اسمش: داستان آزمون دامادها

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...

 

بازم بقیه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:23 توسط صالح|

سلام دوستان یه داستان کوتاه دیگه گذاشتم این داستان داستانی طنز آلود همراه آموزش نکاتی جالب هست که توصیه میکنم بخونیدش.

 

روزی روزگاری مرد تاجر مومنی بود که هر روز صبح برای نماز به مسجد میرفت و هر روز میدید که مردی دیگر زودتر از او در آنجاست و مشغول عبادت و نماز .

همیشه با خود میگفت چگونه است که من هر چه زودتر میایم این مرد زودتر از من آمده و مشغول عبادت است ، خوشا به سعادتش که خداوند چنین ایمانی را به او مرحمت نموده باید از او بپرسم که چگونه به این مرتبه از ایمان رسیده.

خلاصه روزی با او هم کلام میشود و سوالش را می پرسد و آن مرد دومی به او میگوید...


بقیه داستان رو در ادامه ی مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:56 توسط صالح|

سلام.

ولنتاین مبارک.

 

اینم یه داستان زیبا

روزی شخصی تصمیم گرفت که نماز صبح را در مسجد بخواند. برخاست لباس مناسب به تن کردو راه افتاد.
کوچه تاریک بود.همچنان که راه می رفت ناگهان در گودالی افتاد...


دوستان بقیه در ادامه ی مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:27 توسط صالح|

سلام این داستان درباره ی شکل بهشت و جهنم هستش که خیلی زیباست، فقط بدونید که بهشت ...

 

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق...

 

بقیه داستان رو تو ادامه مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:50 توسط صالح|

این داستان هم واقعا قشنگه...

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»...

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:15 توسط صالح|

سلام اینم یه داستان زیبا واسه شما...

 

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که...

 

واسه دیدن بقیه داستان به ادامه ی مطلب برید...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:2 توسط صالح|

یه داستان زیبا از نجات یافته ی یک کشتی:

 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام...

 


بقیه رو در ادامه مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:6 توسط صالح|

سلام.

اینم یه داستان قشنگ دیگه کوتاه و آموزنده که واقعا من خودم لذت بردم...

 

مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم لطفا کمک کنید.

 

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به اون انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.......

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت،......

بقیه در ادامه مطلب.....


ادامه مطلب
نوشته شده در 4 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:32 توسط صالح|

سلام.

در اولین پستم در وبلاگ یک داستان جالب رو براتون میذارم.

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

 ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در 4 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:29 توسط صالح|


آخرين مطالب
» دانشگاه ما
» سگ باهوش یا احمق؟!
» معنای انسانیت
» دخترک عاشق کوروش بزرگ
» پیرمرد عاشق
» بیسکوییت زن جوان
» خبر
» پست ثابت
» عشق واقعی
» ساعت قرار
» پیرزن باهوش
» دخترک و دوست مریضش
» سال 90 مبارک
» مسابقه ی غورباقه های کوچک
» اشعار آموزنده (1)
» حکمت ها (1)
» کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!
» آرامش
» بزرگترین افتخار
» او شما را فریب داده، این بهترین خبری است که شنیدم
Design By : Pichak