صالح

سلام بچه ها اینم یه داستان کوتاه دیگه... خیلی قشنگ و جذاب حتما بخونیدش.

 

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:33 توسط |

سلام  بچه ها این داستان از من نیست ولی خیلی قشنگه منبعش رو نمیدونم ولی امیدوارم لذت ببرین.

 


سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن...

 

برای دیدن بقیه داستان به ادامه ی مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:5 توسط صالح|

اینم یه داستان کوتا به اسم لنگه کفش امیدوارم استفاده کنین:

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ...
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد و مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند .
ولی...

 

 

برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:22 توسط صالح|

سلام دوستای گلم اینم یه داستان که اسمش: داستان آزمون دامادها

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...

 

بازم بقیه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:23 توسط صالح|

سلام دوستان یه داستان کوتاه دیگه گذاشتم این داستان داستانی طنز آلود همراه آموزش نکاتی جالب هست که توصیه میکنم بخونیدش.

 

روزی روزگاری مرد تاجر مومنی بود که هر روز صبح برای نماز به مسجد میرفت و هر روز میدید که مردی دیگر زودتر از او در آنجاست و مشغول عبادت و نماز .

همیشه با خود میگفت چگونه است که من هر چه زودتر میایم این مرد زودتر از من آمده و مشغول عبادت است ، خوشا به سعادتش که خداوند چنین ایمانی را به او مرحمت نموده باید از او بپرسم که چگونه به این مرتبه از ایمان رسیده.

خلاصه روزی با او هم کلام میشود و سوالش را می پرسد و آن مرد دومی به او میگوید...


بقیه داستان رو در ادامه ی مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:56 توسط صالح|

سلام بچه ها این پست رو از وبلاگ دوستم پویا جان (...&guitar) برداشتم امیدوارم خوشتون بیاد.

 

-چه بسیارند کسانى که همیشه حرف مى زنند بى انکه چیزى بگویند و چه کم اند کسانى که حرف نمیزنند اما بسیار مى گویند.

-فرق است میان دوست داشتن و داشتن دوست...

دوست داشتن امری لحظه ی است اما داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

 

برای مشاهده سخنان بیشتر از دکتر شریعتی به ادامه مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:26 توسط صالح|

سلام.

ولنتاین مبارک.

 

اینم یه داستان زیبا

روزی شخصی تصمیم گرفت که نماز صبح را در مسجد بخواند. برخاست لباس مناسب به تن کردو راه افتاد.
کوچه تاریک بود.همچنان که راه می رفت ناگهان در گودالی افتاد...


دوستان بقیه در ادامه ی مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:27 توسط صالح|

سلام این داستان درباره ی شکل بهشت و جهنم هستش که خیلی زیباست، فقط بدونید که بهشت ...

 

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق...

 

بقیه داستان رو تو ادامه مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:50 توسط صالح|

این داستان هم واقعا قشنگه...

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»...

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:15 توسط صالح|

سلام اینم یه داستان زیبا واسه شما...

 

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که...

 

واسه دیدن بقیه داستان به ادامه ی مطلب برید...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:2 توسط صالح|

یه داستان زیبا از نجات یافته ی یک کشتی:

 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام...

 


بقیه رو در ادامه مطلب مشاهده کنید...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:6 توسط صالح|


آخرين مطالب
» دانشگاه ما
» سگ باهوش یا احمق؟!
» معنای انسانیت
» دخترک عاشق کوروش بزرگ
» پیرمرد عاشق
» بیسکوییت زن جوان
» خبر
» پست ثابت
» عشق واقعی
» ساعت قرار
» پیرزن باهوش
» دخترک و دوست مریضش
» سال 90 مبارک
» مسابقه ی غورباقه های کوچک
» اشعار آموزنده (1)
» حکمت ها (1)
» کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!
» آرامش
» بزرگترین افتخار
» او شما را فریب داده، این بهترین خبری است که شنیدم
Design By : Pichak