صالح

سلام دوستان، خوش آمدین من در این وبلاگ سعی دارم که کمی کاربران و مهمانان عزیز رو به فکر کردم سوق بدم واسه آشنایی بیشتر میتونید به پروفایل  مراجعه کنید.

برای انتخاب موضوعاتی که بیشتر می پسندید می توانید به موضوعات مطالب وبلاگ مراجعه کنید.

من میخوام در کنار این مطالب حرف ها، شعر ها و داستان هامو هم بذارم که البته خیلی به نظرات شما برای پیشرفت خودم نیاز دارم، نظر، انتقاد، پیشنهاد یادتون رو به من اعلام کنید.

دوستان عزیزی که دوست دارن با ما تبادل لینک داشته باشن فقط کافیه بگن که با چه نامی در وبلاگ لینکشون قرار بگیره.

دوستانی که مایل به عضویت در وبلاگ هستند می توانند با استفاده از لینک زیر به جمع ما بپیوندند.

 

لینک عضویت در وبلاگ

   

در آخر من یه داستان زیبا هم در ادامه مطلب گذاشتم که میتونید مشاهده کنید...


نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1398برچسب:,ساعت 15:6 توسط صالح|

سلام دوباره به مخاطبین عزیز. بعد ایامی دوباره حس وبلاگ نویسیم تو دلم جونه زدو حالا هم که گل کرد! این دفعه اومدم درباره ی خودمم بنویسم. من امسال همونطور که می خواستم تونستم برم دانشگاه و رشته ای که دوست داشتم قبول شم. البته تو یه دانشگاه غیر انتفاعی که اولش راضی نبودم بعد که دانشگاه رو دیدم خوشم اومد. رشته فلسفه تو  دانشگاه مفید قم که دانشگاهی معروفه ( حداقل تو خود قم) که با توجه به شرایط خاصش مورد بی مهری قرار می گیره.

تو ترم اول که (دیگه آخراشه) عضو انجمن علمی فلسفه دانشگاهمون شدم که الان یکی از نویسندگان وبلاگ انجمن علمی فلسفه هستم. شرح حالم و واسه کسایی که ازم دوراند و می خوان بدونن تو چه وضعیتی هستم می نویسم.

واسه اینکه با فلسفه بیشتر آشنا شید مطلب میذارم ولی دوست دارم با نظر شکسپیر درباره ی فلسفه شروع کنم.

 

فلسفه شیر شیرن شوربختی است.

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط صالح|

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:25 توسط صالح|


سلام دوستان دوباره برگشتم که هرچی از ننوشتنم بگم بهونست چون انگیزه نداشتم نمی نوشتم.

حالا هم برای صدمین بار دوبار قصد نوشتن کردم.

 

 

انسان باید از تنفر متنفر,با بدی ها بد,از جدایی جدا,دوستی ها را دوست و عاشق عشق باشد,این است معنای انسانیت
نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:12 توسط صالح|

 

بعد مدت ها بازم اومدم...
اینم که داستان نمیشه گفت ولی به نظرم کوروش بزرگ درسی بزرگتر از همه ی داستان هام به ما داد:
دختری به کوروش بزرگ گفت : من عاشقت هستم ! کوروش گفت : لیاقت شما برادر من است که از من زیباتر است و اکنون پشت سر شما ایستاده ! دخترک برگشت و دید کسی نیست !!! کوروش گفت : اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی.
نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط صالح|

سلام دوستان یه بار دیگه یه داستان کوتاه گذاشتم واستون امیدوارم خوشتون بیاد من که خیلی خوشم اومد...

کم بود دیگه گفتم تو ادامه مطلب نذازم.

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط صالح|

سلام، امروز یه پست خیلی قشنگ دارم...

داستانش خیلی جالبه.

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد....

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت 18:57 توسط صالح|

سلام میخوام از این به بعد از خودمم بذارم ولی فکر کنم تا خودمو جمع و جور کنم یه 2هفته ای طول بکشه!

و  از این به بعد میخوام داستانامو با عکس بذارم که قشنگ تر به نظر بیاد!نظرتون چیه؟

راستی اگه از خودم مطلب گذاشتم حتما نظر بدینا من خیلی مبتدیم نیاز به راهنمایی دارم...

انتقاد ها و پیشنهاداتون رو حتما در جهت پیشرفت مطرح کنید...

تا پست بعدی بای

نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت 17:41 توسط صالح|

سلام دوستان ممنون که سر میزنید ، داستان هارو میخونید و نظر میدین واقعا خوشحال میشم که بعضی ها برای چند دقیقه هم که شده به فکر فرو میرن.

البته عنوان داستان هارو خودم انتخاب میکنم اگه بی ربطه یا میتونه بهتر باشه نظرتون رو اعلام کنید که عنوانشون رو عوض کنم.

این داستانش خیلی کوتاه بود گفتم که دیگه تو ادامه مطلب نذارم و امیدوارم خوشتون بیاد.


 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 13:39 توسط صالح|

سلام امروز یه داستان گذاشتم که وقتی خودم اینو خوندم... امیدورام که خوشتون بیاد...

راستی حتما نظرت رو اعلام کنید...

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم...

 

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت 13:18 توسط صالح|


آخرين مطالب
» دانشگاه ما
» سگ باهوش یا احمق؟!
» معنای انسانیت
» دخترک عاشق کوروش بزرگ
» پیرمرد عاشق
» بیسکوییت زن جوان
» خبر
» پست ثابت
» عشق واقعی
» ساعت قرار
» پیرزن باهوش
» دخترک و دوست مریضش
» سال 90 مبارک
» مسابقه ی غورباقه های کوچک
» اشعار آموزنده (1)
» حکمت ها (1)
» کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!
» آرامش
» بزرگترین افتخار
» او شما را فریب داده، این بهترین خبری است که شنیدم
Design By : Pichak